ღALONE LOVERღ
❤عاشقانه ترین وبلاگ تقدیم به عاشقان واقعی❤
صبر کن عشق تو تفسير شود، بعد برو يا دل از ماندن تو سير شود، بعد برو خواب ديدي که دلم دست بدامان تو شد تو بمان خواب تو تعبير شود، بعد برو لحظه اي باد تو را خواند که با او بروي تو بمان تا به يقين دير شود، بعد برو صبر کن عشق زمينگير شود، بعد برو يا دل از ديده ي تو سير شود، بعد برو تو اگر کوچ کني بغض خدا مي شکند تو بمان گريه به زنجير شود، بعد برو در دادگاه عشق قسمم قلبم بود، وكيلم دلم بود و حضار جمعي از عاشقان و دلسوختگان قاضي نامم را بلند خواند و گناهم را دوست داشتن تو اعلام كرد پس محكوم شدم به تنهايي و مرگ كنار چوبه ي دار از من خواستند تا آخرين خواسته ام را بگويم و من گفتم به تو بگويند: دوستت دارم آری من ازرویاهای پراکنده ام درسرزمینی یاد می کنم که انگاروطن من بود ودلم برای تونامهربــان نـــــه مثل همیشــــــه کـــــه بیشتر ازهمیشه....تنــــــگ می شود! زندگی قایق و دل من پژمرده،قایقم به زیر موج اسیرشب های جنون بازهم صبر ولی تاریک است انتها نزدیک است پریشان به سراغ خطر خاطره هایم همانندتودرباد گرفتارنسیم
«قطار ميرود تو ميروي تمام ايستگاه ميرود و من چقدر سادهام كه سالهاي سال در انتظار تو كنار اين قطار رفته ايستادهام و همچنان به نردههاي ايستگاه رفته تكيه دادهام!» چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید: چرا نگاه هایت آنقدر غمگین است؟ چرا لبخندهایت آنقدر تلخ و بیرنگ است؟ اما افسوس که هیچ کس نبود ...
همیشه من بودم و تنهایی پر از خاطره ... آری با تو هستم ...! با تویی که از کنارم گذشتی... و حتی یک بار هم نپرسیدی، چرا چشمهایم همیشه بارانی است...!! لحظه ی شیرینی که به تو دل بستم آنکه مست آمدودستی به دل مازد ورفت دراین خانه ندانم به چه سودازد ورفت خواست تنهایی مارابه رخ مابکشد تنه ای بردراین خانه ی تنهازدورفت گفته بودی درد دل کن گــــــــــاه با هم صحبتی کو رفیق راز داری؟ کــــــــــــــو دل پرطاقتی؟ شمع وقتی داستانم را شنید آتش گـــــــــرفت شرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتـــــــــــی تا نسیم از شرح عشقم باخبر شد، مست شد غنچهای در باغ پرپر شد ولی کــــــــو غیرتی؟ گریه میکردم که زاهد در قنوتم خیره مــــــــاند دور باد از خرمن ایمان عــــــــــــــــــــاشق آفتی روزهایم را یکایک دیدم و دیـــــــــــــــدن نداشت کاش بر آیینه بنشیند غبار حســـــــــــــــــــرتی بسکه دامان بهاران گل به گل پژمرده شــــــــد باغبان دیگر به فروردین ندارد رغبتــــــــــــــی من کجا و جرئت بوسیدن لبهای تـــــــــــــــــــو آبرویم را خریدی عاقبت با تهمتـــــــــــــــــــــی مراصدبارازخودبراني دوستت دارم به زندان خيالت هم كشاني دوستت دارم چه سود ازمهر ورزيدن چه حاصل از وفا كردن مرا لايق بداني يا نداني دوستت دارم می خواهم ومی خواستمت تا قفسم بود می سوختم ازحسرت عشق توبسم بود عشق توبسم بودکه این شعله ی بیدار روشنگرشبهای بلند قفسم بود چهره مسیحائی اندوه توای عشق دراین مهلکه فریادرسم بود لب بسته وپرسوخته ازکوی تورفتم رفتم بخدا گرهوسم بود بسم بود روزگاری خواهد رسید همچنان که در آغوش دیگری خفته ای ، به یاد من ستاره ها را خواهی شمرد تا آرام شوی ... کی رسم وفا این بود دلتنگی وخون خوردن به هرکس که شودعـــــاشق باید زجفا مردن به انگارکه دنیاراباغصه بنا کردند! دغصه بزرگی را معنای خداکردند برروی زمین هرگز ازعشــــق نشانی نیست! درحسرت وغم مردند آنان که وفا کردند....! وعـــــشق هدیه ایست جاودانی ومن چه عاجزانه افق های طلایی نگاهت را باهزار تمنا جستجو میکنم. وقصه تنهایی رادرمیان آسمان آبی نگاهت می گذارم. نسیم اشکی که درنگاهت موج می زند،بارانی ازعـــــــــشق بود برای باغ رویاهایم،ودلم چه بی قراربرای نگاهت می تپد دردل شبهای تاریک وجودم به جستجوی روشنایی شمع وجودت می گردم. .چه زود مرا فراموش کرده ای برای تو که از هر حیث قابل ستایشی
چه زود خاطراتمان را به باد فراموشی سپردی باورت بشود یا نه می دانم تکرارمن نخواهد شد... همه ی روزهایم را تقدیم تو میکنم برگ، چگونه از درخت افتاد دراین دنیا نکردم من گناهی فقط کردم به چشمانت نگاهی اگر باشه نگاه من گناهی مجازاتم بکن غیر از جدایی
خوابیده بودم کابوس میدیدم ؛ از خواب بلند شدم تا به آغوشت پناه ببرم..
افسوس … بی وفایی کن وفایت می کنند ، با وفا باشی خیانت می کنند ، مهربانی گرچه آیینه ی خوشیست ، مهربان باشی رهایت می کنند میگذرد روزی این شبهای دلتنگی ، میگذرد روزی این فاصله و دوری، میگذرد روزهای بی قراری و انتظار ، میرسد همان روزی که به خاطرش گذراندیم فصلها را بی بهار ، و از ترس اینکه بهم نرسیم شب تا صبح را اشک میریختیم ... هـــــــر نفـــس ،درد اســـت که میکشـــم !!! دیـــــــــوانه ام میکنــــــــــد . . . . دلــــــم ؛ خـوش کرده خــودش را بــه ایـن فکــر ؛
بــه يــاد كــســے كــه... ديــگــه بـهــش زنــگــ نــمــے زنــم.... امــا... اگــه بــفــهــمــم خــطــش خــامــوشــه... دق مــے كــنـــــــم...
قصه ی غم انگیز نه! غصّه ی دلگیریست؛
دریا نیست من وتو
از تو پرسیدم من : تو منی یا من تو ؟
و تو گفتی هر دو ، و به تو پیوستم
گفتم ای کاش پناهم باشی
همه جا و همه وقت تکیه گاهم باشی …
و تو گفتی هستم ؛ تا نفس هست کنارت هستم …
دلت هوایم را خواهد کرد ...
به یاد خواهی آورد باهم بودن هایمان را ...
به یاد خواهی آورد خنده هایم را ...
به یاد خواهی آورد اشک هایم را ...
به یاد خواهی آورد آغوشم را ...
مطمئنم در آن لحظه در دلت می گویی : من آغوشت را می خواهم ..
روزی می رسد
که دلت برای هیچ کس
به اندازه ی من تنگ نخواهد شد
برای نگاه کردنم
خندیدنم
اذیت کردنم
برای تمام لحظاتى که در کنارم داشتی
روزی خواهد رسید که در حسرت خواهی بود
روزی که نباشم
هیچکس
من برایت در پاییزهای دیگر هم مینویسم
و برایت می گویم:
باران، کی به زمین رسید
و رابطه ی دوستانه ی باد و قاصدک را...
من به تو دلی را تقدیم میکنم
که قبل از تو، هیچ عاشق نبوده است
ببین چه خالیم از دروغ...
در عطش تابستان
میان برگ ریزان خزان
وسط چله زمستان هم می بینی در دلم نوشته اند:
"بهار"
کافیست همیشه لبخند بر لبانت باشد
یادم رفته بود که از نبودنت به خواب پناه برده بودم...
ای کــاش یا بـــــــــــودی ،
یـــــا اصـــلا نبودی !!!
ایـــــن که هســـتی
و کنــــارم نیســــتی ...
امــا هیچکــدام تــو نیستــی ...!
که شایــد ؛ پابرهنه بیایی ..
نگاهت را میخواهم تا روشنی چشمهای خسته ام باشد
وجودت را میخواهم تا گرمای آغوشم باشد
دستهایت را میخواهم تا نوازشگر بی کسی اشکهایم باشد
و تنها خنده هایت را میخواهم تا مرحم کهنه زخمهای زندگی ام باشد
آری تنها تو را میخواهم ..
در هیاهوی زندگی دریافتم چه دویدن هایی که فقط پاهایم را از من گرفت ،
در حالیکه گویی ایستاده بودم !
چه غصه هایی که فقط به غم دلم حاصل شد،
در حالیکه قصه کودکانه اى بیش نبود !
دریافتم کسی هست که اگر بخواهد میشود و اگر نخواهد نمی شود !
به همین سادگی …
چشمه ها در جاری شدن و علف ها در سبز شدن معنی پیدا میکنند
کوه ها با قله ها و دریا ها با موج ها زندگی پیدا میکنند
و همه ی انسان ها با عشق …
پس بار خدایا بر من رحم کن
بر من که میدانم ناتوانم رحم کن
باشد که لباس فاخری بر تن نداشته باشم
باشد که حتی دست و پایی نداشته باشم
و حتی من نباشد …
اما نباشد لحظه ای که در قلبم”عشق” نباشد !
به خورشید غزل خوان نگاه می کنم و
می خوانم
ناز آفتابگردان را...
نمی پوشانم
دستان سرد تماشا و
با تمام توان دستان گرم نفس ها را می فشارم
می نشینم
به التماس دریای غروبی رنگ و
می بوسم
مروارید طلوعی رنگ را...
می بویم
باغچه ی نمناک و
در آغوش می گیرم
غنچه گل سرخ را...
می بینم
اشک باران را و
قد می کشم زیر سایه برگ نجیب
مرا ببخش
تقصیر من نیست
می خواهم ببینم،
امّا
امان از دست این
دنیای بی ذوق!