ღALONE LOVERღ
❤عاشقانه ترین وبلاگ تقدیم به عاشقان واقعی❤
دراین دنیا نکردم من گناهی فقط کردم به چشمانت نگاهی اگر باشه نگاه من گناهی مجازاتم بکن غیر از جدایی
خوابیده بودم کابوس میدیدم ؛ از خواب بلند شدم تا به آغوشت پناه ببرم..
افسوس … بی وفایی کن وفایت می کنند ، با وفا باشی خیانت می کنند ، مهربانی گرچه آیینه ی خوشیست ، مهربان باشی رهایت می کنند میگذرد روزی این شبهای دلتنگی ، میگذرد روزی این فاصله و دوری، میگذرد روزهای بی قراری و انتظار ، میرسد همان روزی که به خاطرش گذراندیم فصلها را بی بهار ، و از ترس اینکه بهم نرسیم شب تا صبح را اشک میریختیم ... هـــــــر نفـــس ،درد اســـت که میکشـــم !!! دیـــــــــوانه ام میکنــــــــــد . . . . دلــــــم ؛ خـوش کرده خــودش را بــه ایـن فکــر ؛
بــه يــاد كــســے كــه... ديــگــه بـهــش زنــگــ نــمــے زنــم.... امــا... اگــه بــفــهــمــم خــطــش خــامــوشــه... دق مــے كــنـــــــم...
قصه ی غم انگیز نه! غصّه ی دلگیریست؛
در عطش تابستان
میان برگ ریزان خزان
وسط چله زمستان هم می بینی در دلم نوشته اند:
"بهار"
کافیست همیشه لبخند بر لبانت باشد
یادم رفته بود که از نبودنت به خواب پناه برده بودم...
ای کــاش یا بـــــــــــودی ،
یـــــا اصـــلا نبودی !!!
ایـــــن که هســـتی
و کنــــارم نیســــتی ...
امــا هیچکــدام تــو نیستــی ...!
که شایــد ؛ پابرهنه بیایی ..
نگاهت را میخواهم تا روشنی چشمهای خسته ام باشد
وجودت را میخواهم تا گرمای آغوشم باشد
دستهایت را میخواهم تا نوازشگر بی کسی اشکهایم باشد
و تنها خنده هایت را میخواهم تا مرحم کهنه زخمهای زندگی ام باشد
آری تنها تو را میخواهم ..
در هیاهوی زندگی دریافتم چه دویدن هایی که فقط پاهایم را از من گرفت ،
در حالیکه گویی ایستاده بودم !
چه غصه هایی که فقط به غم دلم حاصل شد،
در حالیکه قصه کودکانه اى بیش نبود !
دریافتم کسی هست که اگر بخواهد میشود و اگر نخواهد نمی شود !
به همین سادگی …
چشمه ها در جاری شدن و علف ها در سبز شدن معنی پیدا میکنند
کوه ها با قله ها و دریا ها با موج ها زندگی پیدا میکنند
و همه ی انسان ها با عشق …
پس بار خدایا بر من رحم کن
بر من که میدانم ناتوانم رحم کن
باشد که لباس فاخری بر تن نداشته باشم
باشد که حتی دست و پایی نداشته باشم
و حتی من نباشد …
اما نباشد لحظه ای که در قلبم”عشق” نباشد !
به خورشید غزل خوان نگاه می کنم و
می خوانم
ناز آفتابگردان را...
نمی پوشانم
دستان سرد تماشا و
با تمام توان دستان گرم نفس ها را می فشارم
می نشینم
به التماس دریای غروبی رنگ و
می بوسم
مروارید طلوعی رنگ را...
می بویم
باغچه ی نمناک و
در آغوش می گیرم
غنچه گل سرخ را...
می بینم
اشک باران را و
قد می کشم زیر سایه برگ نجیب
مرا ببخش
تقصیر من نیست
می خواهم ببینم،
امّا
امان از دست این
دنیای بی ذوق!